روزمرگی

از عاشقانه ها که بگذریم  

دیگر دلیل کوچکی ست ماندن  

؟

مرگ 

بهترین حیات من بود. 

آنجا که  

دستان خویش را  

از تمامیت زندگی شستم. 

آرزوی محال

دلم میخواست 

آه 

آرزوی محال   

 من دلتنگ توام  

نمیشد دنیا آروم بگیره   

تا بی دلهره ای به تو بیاندیشم 

 

بی دلهرهای آیینه ای در چشمان سیاه تو باشم 

 

لحظه ای از آن آرزوی محال 

عشق

زندگی  

دروغ آسان همه روزه ام 

ناگزیربود  

  ناگزیر   

نتوانستم  

دچار شدم  

درد بی درمان عشق 

ناگزیر بود 

کوکرک چرکینش سر باز نمیکند 

خوش خیم شده با وجودم 

انگار تمام عالم به محال من میکوشد

درد

درد بزرگ ندانستن بلای جانم شد 

آنجا که دانستم بی جرعه بزرگ یاد تو 

شبانه های تاریکم هزاره ای دیگر است 

ندانستم  که ندانسته خواهم شد.