چشم ها

من از چشمهایت میترسیدم 

دره ای عمیق  

می کشاندم به قعر سیاه چالی تهی 

 اندیشیدن به نی نی چشمانت 

تنها نجات از بودن

شبانه های سوت و کور 

چهار گزینه بودن 

تمام روزهای  مردمکان تو 

بروی من خاموش 

 

میخواستم زیبا باشم  

 باد چه رقصها  که نمیکرد در موهایم 

نشد که بیاندیشم 

 بدانم 

باشم 

زیبا در اندیشه روزها 

ندانستم !!!!!!!!!!

میگفت زمان که بگذرد 

 همه چیز را درست می شود 

عروس که شوی 

ابروهایت را که برداری 

 تغییر میکنی!

من جوان بودن 

سرم بزرگ شده بود

چیزی در من می ترکید.

دستهای آویزان 

گلهای خوشحال حنا   

 رقص مدام دخترکان 

نگاه حسرت آلودشان  

خوشبختیهای نارس حل میشد تو یک لیوان تلخ 

 میترسیدم کشف شوم 

لبخند قرمز چشمهای من  

بلعیده میشد در گلو!

 نمیدانستم 

جوان بودم 

ترد و شکننده 

سبز و نورس 

 میپیچید تنم به طنین صدایش  

 من جوان بودم  

من به صدایش

وقتی که بالا میرفت از دستهای من 

تا پنجره 

تا همان تاق نیلی 

ندانستم!

پیر شده بودم همش 

نمیدانستم ! 

دسته گلهای قرمز چه مفهومی دارند ؟ 

وقتی عروس میشوی !! 

چشمهایم قرمز 

میگفت عروس که شوی 

گل  که دهی  

تغییر میکنی  

چقدر من عروس شدم 

 لباس سپید 

 دسته گلی از رز   

 مردانی مهربان 

کودکانی که می آمدند در من  

می امدند می رفتند

 مادر پیر 

 لباس سپید عروسی  و ابروانی برداشته  

هیچ تغییری 

هیچ!!!!!!!!!!!!  

آیینه زل زده بود در چشمانم  

با خنده ای مضحک!

من پیر شده بودم  

 دسته گلی از رزهای قرمز  

چرا ندانستم. 

چرا ندانست   

من جوان بودم  

ترد و شکننده!! 

 این طنین صدایش بود. 

که میپیچد. 

هیچ تغییری نبود 

فقط سن من زیاد میشد!!!!

 

مادر مادر بود.

من از تو میمردم 

میان حادثه 

میان یک مشت لباس چرک 

که چنگ میزد دستهای مرا با وایتکس و تاید 

 من از تو میمردم 

مادر دلش برای جوانه های درخت میسوخت 

برای گلهای نورس درخت  

مادر دلش برای دست من نسوخت 

مادر دلش برای دل من که مرده بود 

دلی باد کرده بود روی تشت حبابهای کثیف  

دلی که بعد تاب میخورد روی بند رخت

مادر مادر بود 

من دلم به باغچه خوش بود 

مادر به درخت و پولهای ریز تشک  

حال پس از اینهمه ! 

مادر هنوز دلش به تشک و پولهای زیر خوش است  

باغچه ای نمانده برای دلخوشی من

تو نماندی

فقط من مادر شدم 

بین هذینهای فراموشی 

مادر شدم  

 مادر هزار کودک که 

 باغچه را دوست دارند 

 لی لی را دوست دارند 

مادر تمام کودکان تو 

که به دنیا نیامدند 

زن مهربانترین مرد 

 مادر زیباترین کودکانت   شیرین مثل قند

من هنوز از تو میمردم

بین نخوابیدنهای بسیار  

بغضهای انباشته 

 لباسهای چرک سبد لباس شویی 

دور از دستان من   

رفتن ها  و نیامدنها  

وقت دویدن ها 

نگاه دوخته به کف 

 سایه ای بزرگ روی صورتم  

جراحی لبخندی بر لبانم 

من هنوز از تو میمردم. 

باور کن!

ذهن

از نارجستان که بگذرم 

پشت پس هر چه حدیث ما 

عبور میکند آخرین نگاه  من 

با تکه های سفیدی که فرو میبرد 

در گلو نخواسته های بسیار 

از نارنجستان که بگذرم 

از همین باغ شازده 

هیچ تغییری نمیکنند طلوع دوباره  

پنچره ای با پرده های گلدار که میخکوب شده به دیوار  

دستی آنسوی پنجره 

مرا تکان میداد. 

از سربالایی سئول که پایین بیایی 

از پله هایی دوار سالن میلاد 

از آکورد تند این جوی کنار خیابان خنک  

 با دستی که رها شده بود در دست من  

دیگر به طلوع خورشید نیازی نبود 

به پنجره  

به بودن یا نیودن 

به هیچ  

به هذیانهای همیشه ام نیازی نیست. 

نیازی نیست .