رویا

خالی شده  بود  

تنم از بوی تو  

سرم از بوی مغزهای پخته شده 

لای کتابهای کودکی 

 این جغجغه خالی دیگر آرامم نمیکند 

پیچده در ملحفه سفید 

از دو چشم وق زده 

بیرون زده ام  با درد مادری

سراغ چندسالگیم را از دایه ای کور می گیرم 

 

چند سال که بگذرد 

رو زنامه از حوادث من پر خواهد شد 

زمین سفت  و آسمان آبی تر 

 

چند سال بی بدیع که بگذرد 

لی لی ها من به بار مینشیند 

در چهار خط عمود برهم دوست داشتنها 

رازی اگز بود فاش خواهد شد 

 

شاید تا سی و اندی سالگی 

 شاید همین امروز  

همین فردا 

 

تا یک دلخوشکنک دیگر 

که تاب میخورد در رقص نیلوفری 

برق همان شیطنتهای معصوم 

 پشت نمازهای اجباری 

 

شاید تا همین دم دیگر 

که نباشی 

همه چیز 

درست شود  

اگر تو بمانی.

 

بهانه

 از تو گفتن

از تو خوندن

بهانه بود 

مثل گلچیدنهای من سر سفره عقد 

مثل تمام روزمرگیهای مادر  

که حل میشود در دیگ آشپزی 

و نشخوارش میکنم پس از سی و اندی سال

مثل همیشه بهانه بود

مهم بهانه بود و تو هیچ

خالی مثل ابری که نبارید

تاریک مثل تمام روزهای سال که گذشت

هیچ نبود

بی زایشی که دوباره ام کند

در پی خواهشی دیگر

که جوانه زد از شوق رقص

شاخه و برگ پاییزیم

بی دلهره ای نقابم کنار رود

بشناسیم در پس چهر ه ی هزار رهگذر

هزار رهگذر با روزنامه ای در دست

و هزار دلهره بسته بندی شده در جیب

کاش بشناسیم.

عبور از من

مرکز جهان من بودم

در آشفتگی خوابهای نیمروز افسرده

با دستانی بزرگ 

مثل تمام رازهای مچاله شده  

با پیراهنی سفید 

انگار عروس شدم در یک نیمه شب قبل  

  

انگار زمانی نبود که من بودم 

خمیده در قامت  جوان ترین معشوق 

با رویش جمجمه های بی مغز 

 عبور میکرد از من 

 

تا سر درب خانه ای که

کوچه از کنج چشمانم ریخت 

با غم نیامدن های همیشه     

جز چنار سرکوچه

هیچ تنهائیم را نفهمید

 

اینجا همه روزها آبی است 

اینجا  من دیریست فراموش شده 

اینجا هیچکس از نم چادر به راز دلم پی نمی برد 

 

اینجا خاموش شده 

ماهی دیگر 

در چهاردهمین روز تولدم 

 

اینجا مرکز جهان است 

من با دستانی بزرگ   

قطرات کوچه از کنج چشم  

تیر برقی خاموش  

یخ زده ام.

 

.......................

عید پشت عید که بیاید 

خبری از بهار نیست 

 آنقدر که این زمستان کجدار تمام فصل من بود 

با بهمن های سرد یخ زده 

 

عید پشت عید که بیاید  

جوانه ها که غوغا کنند  

شکوفه ها که عروسی بگیریند 

 

باز خبری از بهار نیست 

آنجا که دل من یخ زد 

 در دلهره های سایلنت یک تماس بی جواب 

 

اینقدر که هی  میدانهای کز کرده را به هم دوختم 

 

و بیلبوردهای بزرگ را شمردم تا بگذرد  

  

مزه  ته مانده آن زمستان آخر

 

فسیل

دیگرگونه فسیل شدم 

با لایه های از نمک و ذغال چوب لیمو 

 

با میوه های نوبرم 

سرکوچه های ترس 

ازدحام آدمکان کاغذی 

که سرنوشت در دستانش رقم میخورد 

 

فسیل شدم بعد قرن ها سکوت 

همچون لیوانی پر که تهش رسوب کرده 

بودن من 

 

همینجور لخ لخ 

روزها و شبهای سرد  

  

همینجور تاریک وکبود 

همینجور خسته خسته