خوابی شاید!

زمین از قرار ایستاده

با دستانی ناتوان، بزرگ

افتاده بر پهلوی تمامی روزهای نیامده

بی حال و بی رمق تر از هر روز

نفس های بریده!!

حجم زمین در درونم

حجم عظیم فراموشی و دلتنگی و دلتنگی....

که خاموش نمی شود با سو سو امیدی حتی

با دستانی بزرگ ، خسته، ناتوان بر یال زمان

 به مسخره گی خویش میخندیم

به تمام آنچه بودیم و شدیم و نشدیم

به تمام روزهای نیامده در پس سالهای نوری

 روزهایی که غیبشان زد

وقتی چشم گشودیم

نبودند و نماندند

رفتند بی ترنم امیدی حتی

امیدی که پنجره باز شود

و خوابم سر شار لبخند تو گردد

پنجره باز شود

و

آشنای پشت پنجره ام باشی شاید!


بی گمان شاید دور نباشد

خوابی یا رویایی

یا لبخندی

که تو باشی



سرگیجه

از خود تهی شده ام

هیچ راه به درونم نمیبرد

این نقاب کهنه کی فرود افتد از دلم

از همیشه ام رفته

تصویر هزار  روز

هزار زهر بی بدیع

پشت پنجره

پشت هزار خالی در

ندید چشم من کسی

نخواست دلم هیچ نفس

بیهوده بود دلم

بیهوده بود زندگی

بیهوده بود هرچه مانده در سرم

بیهوده بازی میکنم

در این بازی شگرف

پرده تمام شود.

.








حال من و قرار تو

رنگ پریده تراز دختر دیروزی

مادری شدم

با هزار نوزاد درونم که متولد می شود

 از من در شبانه های بسیار

زیبایی  دروغی بزرگ

با سری پیچیده در سرم

همهمه فکر های نکرده

سری بزرگ بیرون زده وسط پیشانیم

پیچیده در من قرارهای نیامده

قرارمن از دیگ و فنجان

مالش پودرو لباس گذشته

قرار من از غروب سگی جمعه

قرار از نیامدنهای همیشه ته کوچه و تیر برق خاموش

قرار من با تمام هر چه زندگی ست

 تمام باغهای نرفته

ترانه های نشنیده

لمس نوک انگشتانت زبرت

تمام شد

با همان ضربه  که به پشتم زد دایه کور

با دستهای آشنا به اندام مادریم

 با همان گریه نخست  قرار من عقب افتاد

قرار من عقب افتاد تا ابد

دانستن من از هیچ

دانستن من از تو

قرار من با تو با همان گریه تمام شد.

دوباره

از میان گذشته 

تا شدم 

خرد و هزار تکه با باد 

با ذهنیتی که رها میشود در  

نبودنهای بسیار 

هنوز در من پارسال هم نیامده 

سال از سالم نمیگذرد  

عادت کرده ام آخر هر ماه 

به هر ضربه که فرود آید  

یکی پس از دیگری 

این مخوف اهریمن درونم 

دست از من بر نمیدارد 

در شبانه ای تو 

که هزاره میشود 

رویایی بی سرانجام 

 در نوشیدن سیال فریبکار صدایت

هنوز سردم است  

گنجشکهای رابطه  

دعوتم کنید 

تا مکرر شوم  

                 در دوباره 

 

                        و   دوباره های بسیار

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خیال

ده سال دیگر هم که بگذرد

فرق نمی کند

این سنگین نگاه 

این موهای مجعد سفید

نگاهی که گیر میکند بین ردیف صندلیها

فرق نمیکند بین آنهمه دست و پازدنها

یکی از خون و سینه بند بگوید

فرقی نمیکندآ‌نقدر دور باشی

که همه شعرهای هوس آلود دخترکان

گوش هایت را مزه مزه کند

حجم آن دستها با این سر

با هیچ شرابی پر نمیشود

حالا هی از رژ شکسته بگویم

یاهر آینه که ریخت

تمام بندر پر از تکه ای دل من است

زیر پای هر رهگذر

دیگر مهم نیست

مهم بودن توست

که هستی

و من

حالا هی با نگاه حقیر هم که بنگری

ثانیه از ثانیه ام نمیگذرد

دفن شد در من همان بهمن سیاه

آن منی که می شناختی ام