جانم فدای ایران و ایرانی

بامن اکنون چه نشستنها،خاموشیها،

باتو اکنون چه فراموشیهاست

چه کسی میخواهد من وتو ما نشویم

خانه اش ویران باد

من اگر مانشوم،تنهایم

تو گر ما نشوی

-خویشتنی

از کجا که من وتو شور یکپارچگی را در

شرق بر پا نکنیم

از کجا که من وتومشت رسوایان را وا نکنیم

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی همه بر می خیزند

من اگر بنشینم

تو ار بنشینی

چه کسی بر خیزد؟

چه کسی با دشمن بستیزد

چه کسی پنجه در پنجه ی هر دشمن دون آویزد

 دشتها نام تورا می گویند

کوهها شعر مرا می خوانند

 کوه باید شدوماند

رود باید شدورفت

دشت باید شدوخواند

 در من این جلوه ی اندوه زچیست؟

درتواین قصه ی پرهیز که چه؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

درتو دمسردی پائیز که چه؟

 حرف را باید زد!

درد را باید گفت!

سخن از مهر من وجور تو نیست.

سخن ازمتلاشی شدن دوستی است

وعبث بودن پندار سرورآور مهر.

 سینه ام آینه ای ست،

با غباری از غم

توبه لبخندی ازاین آینه بزدای غبار

من چه می گویم ، آه...

با تو اکنون چه فراموشیها ،

با من اکنون چه نشستنها،خاموشیهاست

 تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فراموشی من

 من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه بر می خیزند 

 

(حمید مصدق)

گمشده

صدایی نبود 

گم شده بود در هیاهوی خاطرات فسیل شده 

درون سلول فسفری مغزی 

که نمی اندیشیدبه خودش

 دردی نبود 

گم شده بود 

بین دستها و باتومهای 

جر خوردن مانتو 

  

هیچ ازش نبود 

گم شده بود بین زبری کف ماشین 

زیر چکمه یه سرباز صفر   

 

گم شده بود زیر فوراه خون 

رو کاشیهای میدان أزادی 

  زیر رد چرخ ماشین   

تحمل حجم سنگینی  

که درونش شکل میبست 

 چه بود  

کجا بود 

من نبود  

گم شده بود 

تو تیر یک آگهی تسلیت  

 لای کاغذ باطله ها.

 

طرح

دلم  می خواست خودم باشم و خودت 

مثل هزاران سال پیش 

مثل همان روزهای پرواز و دلهره  

 دیگرهیج  وهیج  

سرگرمی

خسته از رفتن وآمدن مدام  

در خیابان یکطرفه ای که تقدیرش نامیدی 

خسته ام از برآمدن هر روز ه ی روزی که اثری از تو نیست 

خسته ام از خسته تر از انی که فکر کنی  

پشت نقاب  پنکیک و ریمل های مارکدار 

خسته ازنبودنم در بودنی که نیست 

چه بود رویای  زندگی 

رویای باد در موهای شانه نکرده من   

بیهوده گی است که میبارد .

سرگرمی مضحکی است زندگی.

بی رویا

تا تو 

فاصله ای نیست 

اگر به رویا بازگردیم