طرح ۴

ناگزیر بود 

لحظه ای  سرد در یک بهمن تنها 

با حجم آدمهای دور  

آدمهای کور  

هیچ نبود 

 زمان تمام شده بود  

هنوز همان لحظه است  

ثانیه ای بر من نرفته پیر شدم

  پیر به اندازه هزار سال نوری  

باز نمی شناسیم 

 من  با جنینی گریان

سر میدان ونک 

کاکتوسهای کوچک  

را می شمرم 

تهی شدم 

همان لحظه 

 لحظه ی سرد یک بهمن تنها.