سرگیجه

بازگشتی نیست 

بی چاره ای 

بی نجات دهنده ای 

می دانستم سراشیبی سختی است  

می دانستم تاب ماندن در من نیست 

مانده ام در تب و تاب بودن در نبودنت 

دست من کوتاه ...............  

چه کار میکنی با دلی سودا زده

رهایم کن 

بگذار رهاتر دوستت بدارم  

رهاتر از باد لابه لای موهایت 

بگذار هیچ حضوری ترا از من نگیرد    

بگذار دوستت بدارم

بی ترس فاش شدن 

بی ترس نداشتنت  

بی ترس امدن و رفتن و نیامدنت

بگذار انقدر دوستت بدارم 

که انگار دوستت نمیدارم.