مهری بر لبم

سنگی بر دلم

هزار حنجره در گلوم

 فریاد میکشند

هزار چشم بیفروغ

پشت سرد مردمکان من

 نقاب تلخ خوشبختیم را میدرد

بی هیچ سخن از بودنم

بی هیچ نمی گوشه چارقدم