سرگیجه

از خود تهی شده ام

هیچ راه به درونم نمیبرد

این نقاب کهنه کی فرود افتد از دلم

از همیشه ام رفته

تصویر هزار  روز

هزار زهر بی بدیع

پشت پنجره

پشت هزار خالی در

ندید چشم من کسی

نخواست دلم هیچ نفس

بیهوده بود دلم

بیهوده بود زندگی

بیهوده بود هرچه مانده در سرم

بیهوده بازی میکنم

در این بازی شگرف

پرده تمام شود.

.