..............

همینجور خودم گیج میخورم

بین روزهای رفته و نرفته

حس مستی شدید

بی جرعه ای حتی

بالا و پایین بودنی سخیف

حس سختی است

تاب آوردن بی تو

با تو با تپش های هزار قلبی که زیر چادر پنهان میشود

 طعم تلخی

در پس هزار دست نرسیده به دست نهفته بود

در باد و سرد و مهتابی

آن شب چهارده

که ماه شاهد ما بود