عبور از من

مرکز جهان من بودم

در آشفتگی خوابهای نیمروز افسرده

با دستانی بزرگ 

مثل تمام رازهای مچاله شده  

با پیراهنی سفید 

انگار عروس شدم در یک نیمه شب قبل  

  

انگار زمانی نبود که من بودم 

خمیده در قامت  جوان ترین معشوق 

با رویش جمجمه های بی مغز 

 عبور میکرد از من 

 

تا سر درب خانه ای که

کوچه از کنج چشمانم ریخت 

با غم نیامدن های همیشه     

جز چنار سرکوچه

هیچ تنهائیم را نفهمید

 

اینجا همه روزها آبی است 

اینجا  من دیریست فراموش شده 

اینجا هیچکس از نم چادر به راز دلم پی نمی برد 

 

اینجا خاموش شده 

ماهی دیگر 

در چهاردهمین روز تولدم 

 

اینجا مرکز جهان است 

من با دستانی بزرگ   

قطرات کوچه از کنج چشم  

تیر برقی خاموش  

یخ زده ام.